بنر عنوان نشریه وقایع اتفاقیه

از شمارۀ

خیال

زیست‌نگاریiconزیست‌نگاریicon

علی وزیر

نویسنده: نامین نامداری

زمان مطالعه:6 دقیقه

علی وزیر

علی وزیر

پیرمرد نیمه‌دیوانه‌ای در پارک محله‌مان‌ هست که فکر می‌کند محمدعلی فروغی است، به‌خاطر همین توهمش هم مدتی در بیمارستان چهرازی بستری بوده، اهالی محل بهش می‌گویند «علی وزیر»، انگار که قبل از انقلاب دانشجوی اقتصاد دانشگاه تهران بوده و از طرفداران دو آتیشه‌ی فروغی. حالا اینکه چرا و چگونه به این وضع افتاده، الله اعلم.  

علی وزیر اهالی محل را مثل اعضای کابینه و دربار می‌بیند، یکی از رفقایش که اسمش احمد است را قوام‌ صدا می‌زند و بقالی محل را هم به‌خاطر قد بلند و سر تاسش، مصدق. هر موقع رد می‌شود هم بچه‌های محل از سر مسخره‌بازی احترام نظامی می‌گذارند و توی یک خط می‌ایستند، انگار که دارد سان می‌بیند، من را هم کاتبش می‌داند، چون هر موقع چشمش به من می‌افتد می‌گوید نامه‌ی فلانی را ارسال کردی؟ پاسخی از دربار نیامد؟

یک بار داشتم می‌رفتم با بچه‌ها سیگار عصرانه‌‌ام را بکشم که تا چشمش به من خورد صدا زد «کاتب! بیا ببینم چند مرده حلاجی» و بعد تخته نردش را روی نیمکت باز کرد، مهره‌ها را که چید از جیبش یک بسته بهمن درآورد که تا حالا مثل آن را ندیده بودم، از نگاهم فهمید گفت «تو که نه، پدرت هم مثل این را ندیده. از پنجاه سال پیش چند پاکت نگه داشته‌ام» یک نخ تعارف کرد و گفت نخست وزیر به هرکسی تعارف نمی‌کند. سیگار را گرفتم و با فندک بنزینی خودش روشنش کردم. تاس که انداختم همان اول کاری جفت‌شش آمد. سر چرخاندم ببینم رفقایم هنوز ایستادند یا رفته‌اند که دیدم روی ایوان عمارت فروغی نشسته‌ام و او دارد می‌گوید «باز هم که باختی! البته طبیعی‌ست، این روزها همه می‌بازند. بلند شو این چیزی را که می‌گویم برای تقی‌زاده بنویس و بفرست» و من انگار که عمری ماشین‌نویس دربار بودم شروع به تایپ کردم:


۲۶
فوریه ۱۹۲۴

دوست عزیزِ محترم من

چند فقره مراسلات شریفه تاکنون زیارت شده و موفق به جواب نشده‌ام، اما بعد ...

[سست عنصری و سبک‌سری ما به جایی رسیده که از یک طرف جراید جدید‌التأسیس ما به مناسبت احوال روسیه موسوم به «طوفان» و «آتشفشان» و «احشویروش» می‌باشند (به مناسبت اینکه وزیر مختار روس یهودی است)، از طرف دیگر آخوند و ملا و روضه‌خوان منکر مدارس جدید شده می‌خواهند درِ آن‌ها را ببندند و روزنامه‌ای را که برای نسوان طبع می‌شود توقیف می‌کنند. مختصر خربازار غریبی ... بنده که عقلم نمی‌رسد که چگونه تصور نجاح و فلاحتی برای این قوم می‌شود کرد. فقط امیدی که می‌توانم به خود بدهم این است که همان‌طور که بر خلاف قواعد عقلی تاکنون این ملت و دولت باقی مانده (اگرچه به کثافت و فضاحت) باز هم بماند، یا بهبودی یابد و الّا در جبین این کشتی نور رستگاری نیست][1]

 

فروغی اینجا انگار که آب توی گلویش پریده باشد، صدایش آرام شد و به زور بغضی که در صدایش واضح بود را قورت داد و نامه را تمام کرد. پیشکارش یک لیوان آب آورد، ولی فروغی نگرفت و فقط با اخم سنگینی از پنجره بیرون را نگاه کرد؛ برگشت رو به من گفت «تا حالا پرده‌خوانی دیدی؟»

و بلافاصله حرفش را ادامه داد که کودک که بوده نقال صاحب‌نامی به نام احمد بوده که بعضی روزها اختصاصا به منزل بزرگان می‌آمده و پرده‌خوانی می‌کرده، پرده‌ی داستان‌های کلیله و دمنه، پرده‌ی داستان‌های شاهنامه و غیره. اوج کار احمد نقال اما توی پرده‌ی آخر شاهنامه بوده؛ داستان رستم و شغاد. بعد گفت «امروز که این حرف‌ها را به زبان آوردم غمِ آن آخرین پرده‌ی احمد نقال و گریه‌های کودکانه‌ آن روزم به سراغم آمد.»

با صدای بلند علی وزیر از جا پریدم، گفت باز هم که باختی، و من بی‌آنکه چیزی بگویم زل زدم توی چشم‌هایش و دنبال عمارت و دستگاه تحریر گشتم. هیچ چیز نبود. علی وزیر گفت «جوان، مراقب پرده‌های خیالت باش.» و رفت. من بیشتر جا خوردم.

علی وزیر یک ماه بعد بر اثر کرونا مرد. آن روزها من غم آن آخرین پرده‌ای که فروغی گفت و علی وزیر هشدارش را داد،‌ نمی‌فهمیدم، این روزها اما به موازات حذف اهداف و آرزو‌هایم که یکی‌یکی از روی صحنه‌ی تئاتر ذهنم کنار می‌روند، بیشتر حرف‌شان را می‌فهمم. ناتوانی و عجز در مقابل محیط اطرافم، درست مثل وضعیت کودکی‌ست که می‌داند برای رستم چاه‌ کنده‌اند، اما صدایش به گَرد صدای نقال نمی‌رسد. حرف‌های تلخ و مأیوس‌کننده‌ی آن روزِ فروغی بیش از آن که بر اثر وضعیت مملکت باشد بخاطر سقوط آخرین و احتمالا مهم‌ترین پرده‌ی خیال او بود؛ این که یک نفر بگوید در جبین این کشتی، نور روشنایی نمی‌بینم.

این روزها پرده‌های رنگارنگ منقوش به تصاویر آمال و آرزوهای‌مان با سرعتی باورنکردنی از صحنه تئاتر خیال‌مان می‌افتند؛ از هوس یک سفر جانانه بگیر تا شغلی که مناسبت بود، تا دوری و فراموشی کسی که عمیقاً دوستش داشتی، تا حتی سلب اراده‌ی کنترل بر کم و کیف زندگی‌ و در آخر نداشتن اختیار حتی برای خرج‌کردن عمرت در راه آرزو‌های میهن‌دوستانه‌ی کودکانه‌‌، همه می‌روند و هر لحظه تو احساس نزدیکی بیشتری به پرده‌ی آخر می‌‌کنی.

حقیقت این است که می‌خواهم اعتراف کنم ترسیده‌ام، صد و دو سال و چهل و هفت-هشت روز بعد از این که آن نامه را نوشتم، احساس می‌کنم بسیار نزدیکم به افتادن پرده‌های آخر. این روزها به لطف طیاره و بانک و ... خیلی از آدم‌ها به این نقطه که می‌رسند، پرده‌های‌شان را می‌زنند زیر بغل‌شان و می‌روند سالن بغلی؛ ولی خوب شما بهتر از من می‌دانید که احمد نقال اوج‌خوانی شاهنامه را بسیار بلدتر بود تا اوج‌خوانی ایلیاد را.

رستم که ته چاه کنار رخش بود، احمد نقال که دیگر پرده‌ی جدیدی نیاورد، آن‌هایی که جوری پای پله‌ی هواپیما گریه می‌کنند که انگار دیگر نخواهند آمد و شما که آن روز بغض کردید، غم و رنج بعد از پرده‌ی آخر را فهمیدید. نمی‌دانم اسم آن حالت و لحظه را چه باید بگذارم. علی اکبر دهخدا چهل و پنج سال عمرش را گذاشت، سه میلیون و دویست و پنجاه و چهار هزار و هفتصد و پانزده تا فیش از روی هر متنی که در دسترسش بود نوشت، ولی کل لغت‌نامه با آن عظمتش را که بگردی یک لغت برای این لحظه‌ی سهمگین و ترسناک و ضدامیدِ بعد از فروافتادن آخرین پرده پیدا نمی‌کنی. صد و دو سال بعد از آن لحظه، به چشم‌های قرمز شما در پنجره که آه می‌کشند نگاه می‌کنم و در دلم می‌گویم وای از آن پرده‌ی آخر آقای محمد علی فروغی، وای از آن پرده‌ی آخر آقای محمد علی فروغی، وای.[2]

[1] سیاست نامه ذکاءالملک صص۹۹-۱۰۰. به استثنا بند اول نامه که داخل کروشه نیست و مربوط به نامه‌ی دیگری از همین کتاب است.

[2] همه شخصیت‌ها و اتفاقات این متن به استثناء نامه‌ی فروغی و اسامی فروغی و تقی‌زاده، خیالی می‌باشند.

نامین نامداری
نامین نامداری

برای خواندن مقالات بیش‌تر از این نویسنده ضربه بزنید.

instagram logotelegram logoemail logo

رونوشت پیوند

نظرات

عدد مقابل را در کادر وارد کنید

نظری ثبت نشده است.

پیشنهاد سردبیر

آدم وقتی روی پای خودش می‌ایستد، تمامش را می‌گذارد تا دوام بیاورد‌. نه فقط تمامِ خودش، تمامِ همه‌چیزش را. از درآوردن تهِ خمیردندان بگیر، تا به‌کارگرفتن آخرین سلول‌های مغزش برای رفع نشتی لوله‌ی آب. یک روز حتی به خودت می‌آیی و می‌بینی دیگر اشکی هم نمانده که نریخته باشی. خودت مانده‌ای و هزاران کار نکرده، پروژ‌ه‌های عقب‌مانده، ایمیل‌های پاسخ داده نشده، جستار‌های نخوانده و...